نویسنده: سعید حیدری


رومیزی قدیمی

معلم تازه‌کاری به همراه همسرش، برای تدریس به یکی از روستاها فرستاده شدند. آنها پس از ورود به روستا در مدرسه ساکن شدند. ساختمان مدرسه کهنه و قدیمی بود و به تعمیر احتیاج داشت. زن و شوهر هر دو مشغول به کار شدند تا هر چه زودتر، قبل از آغاز سال تحصیلی، مدرسه را آماده کنند. یک روز هنگام بازگشت به خانه، معلم جوان، به فروشگاهی که در نزدیکی مدرسه بود رفت و در بین اجناس حراجی یک رومیزی که گلهای بسیار زیبایی در وسط آن گلدوزی شده بود دید و با خود فکر کرد که این رومیزی می‌تواند برای میز کار مناسب باشد. رومیزی را خرید و به مدرسه برگشت.
وقتی به مدرسه رسید باران شدیدی می‌بارید. در کنار مدرسه ایستگاه اتوبوسی قرار داشت و زنی در ایستگاه منتظر آمدن اتوبوس بود. معلم نزدیک زن رفت و از او خواست تا آمدن اتوبوس داخل مدرسه بیاید و در آنجا منتظر باشد. زن قبول کرد، داخل مدرسه شد و روی نیمکتی نشست.
معلم رومیزی را روی صندلی گذاشت. زن تا چشمش به رومیزی افتاد، ناگهان از جا بلند شد و به طرف آن رفت و از معلم پرسید: این رومیزی را از کجا آورده‌اید؟ و بعد رومیزی را با دقت نگاه کرد. در گوشه آن سه حرف، نام و نام خانوادگی او بود. به یاد آورد که 35 سال پیش این رومیزی را در زادگاهش درست کرده بود.
او به معلم گفت که پیش از شروع جنگ، او و شوهرش زندگی خوبی داشتند. ولی هنگامی که جنگ شروع شد، او ناچار شد زادگاهش را ترک کند و قرار شد شوهرش یک هفته بعد به او ملحق شود ولی همسرش توسط نیروهای دشمن دستگیر و زندانی می‌شود و زن دیگر او را نمی‌بیند. زن در سوی دیگر شهر زندگی می‌کرد و آن روز برای کاری به آنجا آمده بود. معلم با ماشینش، زن را به خانه‌اش رساند. چند روز بعد، در مدرسه برای کمک به نیازمندان جشنی برپا شد. در پایان مراسم، معلم پیرمرد همسایه را دید که هنوز روی نیمکت نشسته بود و به رومیزی خیره شده بود.
او به معلم گفت که سال‌هاست همسرش را گم کرده و ماجرای دستگیری و زندانی شدنش را برای او تعریف کرد. معلم که از تعجب بی‌حرکت مانده بود گفت: فکر کنم همسر شما را بشناسم. آن گاه مرد را سوار ماشینش کرد و به سوی خانه زن به راه افتاد و زن و شوهر بعد از 35 سال انتظار دوباره یکدیگر را دیدند.

پرداخت بدهی

مایکل مرد ثروتمندی بود که اخلاق خوشی نداشت و بسیار هم خسیس بود. برعکس او، همسرش «رُز» بسیار مهربان و خوش قلب بود و همه او را دوست داشتند. یکسال قحطی شد. بسیاری از روستاییان از رز و مایکل کمک خواستند.
رز به همه آنها کمک کرد اما مایکل با خود گفت: تا وقتی از پول‌های من کم نشود برایم مهم نیست دارایی چه کسی به باد می‌رود. من این پولها را به زحمت به دست آورده‌ام.
مردم از رز تشکر کردند و قول دادند خیلی زود پول او را پس دهند. زن قبول نکرد و گفت اگر می‌خواهید پول مرا پس دهید در روز مرگ همسرم این کار را بکنید.
این حرف به مایکل رسید و بسیار ناراحت شد، علت را از رُز پرسید: رُز گفت: مردم تو را دوست ندارند و همه آرزو می‌کنند که زودتر بمیری. اما حالا چون توان پرداخت قرض خود را ندارند، دعا می‌کنند که تو زنده بمانی. من می‌خواهم تو سالهای زیادی زنده بمانی، چه کسی می‌داند شاید تو هم روزی مهربان شوی.

همسر فداکار

روزی معلم از بچه‌ها خواست تا عشق را معنا کنند. هر کسی چیزی گفت: دادن گل، ابراز محبت و علاقه، تحمل سختی‌ها و خوشبختی، از میان بچه‌ها، پسری برخاست و گفت: روزی زن و شوهر جوانی که هر دو زیست‌شناس بودند، به جنگل رفتند. ناگهان در برابر خود ببری را دیدند. آنها نه تفنگ داشتند و نه راهی برای فرار، ببر لحظه به لحظه به آنها نزدیک می‌شد که ناگهان مرد فریادی کشید و پا به فرار گذاشت و زن تنها ماند. ببر با سرعت به طرف مرد دوید و به او حمله‌ور شد. وقتی داستان به اینجا رسید همه بچه‌ها مرد را محکوم کردند که همسرش را تنها گذاشته. اما پسر گفت: آیا می‌دانید مرد در هنگام فرار چه می‌گفته: مرد با صدای بلند فریاد می‌زد: عزیزم، تو بهترین مونس من بودی، از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود. قطره‌های اشک صورت پسر را خیس کرده بود. او ادامه داد: همه زیست‌شناسان می‌دانند ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام دهد یا فرار کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک با فدا کردن جانش، مادرم را نجات داد و این صادقانه‌ترین راه پدرم برای بیان عشقش به مادرم بود.
منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستان‌های کوتاه، یک مشت شکلات، قم: یاران قلم، چاپ اول.